ز انقلاب جسم ، دل بر ساز وحشت هاله نیست
سنگ هرچند آسیا گردد، شرر جواله نیست
درگلستانی که داغ عشق منظور وفاست
جز دل فرهاد و مجنون هر چه کاری لاله نیست
پرتو هر شمع ، در انجام ، دودی می کند
کاروان گر خود همه رنگ است ، بی دنباله نیست
عذر مستان گر فسون سامری باشد چه سود
محتسب خرکره است ، ای بیخودان گوساله نیست
از غبار کسوت آزاداند مجنون طینتان
غیر طوق قمری اینجا یک گریبان هاله نیست
صورت دل بسته ایم ، از شرم باید آب شد
هیچ تدبیری حریف انفعال ژاله نیست
سرمه جوشانده ست عشق ، از ما تظلم حرف کیست
در نیستانی که آتش دیده باشد ناله نیست
هرکجا جوش جنون دارد تب سودای عشق
بیدل این نه آسمان سرپوش یک تبخاله نیست